و عشق باز می آید
باز صدایی مرا فرا می خواند
نوایی آشنا
از دور دست ها
از فاصله ها
من گریزان و هراسان
این نوا روزی گوش دلم را خراشانده بود
دنیایم تیره و تار گشته بود
نا امید و خسته و تنها
خفته در خون
با خود گفته بودم
دگر عاشق نخواهم شد
زیرا كه عشق رسواییست
عهد بستم دگر تنهای تنها
در حسرت دستهای مهربان و بارانی
قلبی آكنده از عشق
و چشمانی منتظر
جان را تقدیم این دنیا نمایم
به جرم سادگی
به جرم دوست داشتن رز و رازقی
آری افسرده و تنها
در سكوت خود فرو رفته بودم
اما ناگهان
شعله ای در قلبم روشن شد
نوری در چشمانم سو سو زد
ندانستم چیست !
چگونه این شعله افروخته شد نمیدانم
آیا باز هم ...
آری تو را دیدم در تاریكی
تو از سكوت شب آمدی
تو از حضور شقایق ها
تو نیز غمگین و تنها
خسته از سختی راه
دستانت بوی سرخی میداد
سرخی رزهای عاشق
دستانت را پل می كنی
به سوی فردا
به چشمانم مینگری ، چه شاعرانه
در عمق نگاهت امید و عشق پیداست
كتابچه شعریست چشمانت
من نیز تشنه ام
تشنه چشمان زلال تو
دست و دل باران كنم در دریای چشمانت
لحظه ای درنگ
ساعتی سكوت
فقط نگاه و نگاه
میخوانم شعر چشمانت
گویی در آسمانیم ما
تو به لطافت ابرها ، رویایی می شوی
من نبض قطره های باران میشوم
تو نیز باران خواهی شد ؟!
:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 149
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31